بطعنه پیش سگی گفت گربه کای مسکین


قبیلهٔ تو بسی تیره روز و ناشادند

میان کوی بخسبی و استخوان خائی


بداختری چو تو را، کاشکی نمیزادند

برو به مطبخ شه یا بمخزن دهقان


بشهر و قریه، بسی خانه ها که آبادند

کباب و مرغ و پنیر است و شیر، طعمهٔ من


ز حیله ام همه کار آگهان بفریادند

جفای نان نکشیدست یکتن از ما، لیک


گرسنگان شما بیشتر ز هفتادند

بگفت، راست نگردد بنای طالع ما


چرا که از ازلش پایه، راست ننهادند

مرا به پشت سرافکند حکم چرخ، ز خلق


شگفت نیست گرم در بروی نگشادند

کسی بخانهٔ مردم بمیهمانی رفت


که روز سور، کسی از پیش فرستادند

بروزی دگران چون طمع توانم کرد


مرا ز خوان قضا، قسمت استخوان دادند

تو خلق دهر ندانسته ای چه بی باکند


تو عهدها نشنیدی چه سست بنیادند

کسی بلطف، بدرماندگان نظر نکند


درین معامله، دلها ز سنگ و پولادند

هزار مرتبه، فقر از توانگری خوشتر


توانگران، همه بدنام ظلم و بیدادند

نخست رسم و ره ما، درستکاری ماست


قبیلهٔ تو، در آئین دزدی استادند

برای پرورش تن، بدام بدنامی


نیوفتند کسانی که بخرد و رادند

پی هوی و هوس، نوع خودپرست شما


سحر ببصره و هنگام شب ببغدادند

ز جور سال و مه ایدوست کس نرست، تمام


اسیر فتنهٔ دیماه و تیر و مردادند

بچهره ها منگر، خاطر شکسته بسی است


عروس دهر چو شیرین و خلق فرهادند

من از فتادگی خویش هیچ غم نخورم


فتادگان چنین، هیچگه نیفتادند

اسیر نفس توئی، همچو ما گرفتاران


ز بند بندگی حرص و آز، آزادند

تو شاد باش و دل آسوده زندگانی کن


سگان، به بدسری روزگار معتادند